Saturday, March 25, 2006

نقد وبررسی کتاب بهائيت در ايران

گرفتم آن که ديگ شد گشاده سر کجاست شرم گربه و حيای او
اخيراً در يکی از کتابفروشيهای ايرانی منطقه‌مان کتابی بنام بهائيت در ايران به چشمم خورد که نويسنده آن ادعا کرده بود که در آن تحليل جديدی در رابطه با "جنبش بهائيت از زاويه جامعه‌شناسی سياسی" ارائه نموده است. بنده پس از نظری کوتاه به مندرجات لازم ديدم که نسخه‌ای ازين کتاب را خريداری نمايم و مطالعه کنم. چون نگارنده آن آقای دکتر سيد سعيد زاهد زاهدانی بنابر قراينی تحصيل کرده دانشگاه ليدز Leeds انگلستان بوده و در حال حاضر نيز در دانشگاه شيراز سمت مدير تحقيق و استادی رشته جامعه‌شناسی دارد و کتاب نيز با همکاری محمد علی سلامی نوشته شده و ناشر آن مرکز اسناد انقلاب اسلامی بوده اميد آن ميرفت که کتاب اسناد تازه و نوينی را عرضه نمايد و تحقيقات و دانش نظری اساتيد فوق بينش نوينی را ارائه نمايد و معلومات تازه‌ای به گفتمانهای پيرامون اديان بابی و بهائی و تاريخ اجتماعی ايران بيفزايد. متاسفانه نه کتاب اسناد تازه‌ای را رو کرده است و نه نويسندگان فرضيه و نظر جديدی را ارائه کرده اند
اساس نظری کتاب بر مبنای نظريه کيان يا اقتدار است. شالوده اين فرضيه را نويسندگان اينطور معرفی کرده‌اند که "دولتهای روس و انگليس... در صدد تقسيم ايران بين خود بودند" و "مشکل اساسی آنان با ملت متحد ايران بود." نويسندگان مدعی هستند که "عنصر اساسی اتحاد مردم که رهبری تشکيلات و اقتدار سياسی هم داشت مذهب شيعه بود. " ايشان دو قدرت سياسی در ايران قاجار می‌يابند. يکی اقتدار دولت و ديگری اقتدار ملت (برهبری روحانيت) و می‌نويسند"پس در يک جمع‌بندی کلی با توجه به شواهد تاريخی بيان شده در اين فصل می‌توان گفت که در ايران دوران قاجار تا قبل از نهضت مشروطه دو اقتدار اصلی در کشور وجود داشت: يکی اقتدار شاه که دربار و دولت را اداره می‌نمود و ديگری اقتدار مراجع و روحانيت وابسته به آنان که ملت را رهبری می‌کرد. در دوره فتحعليشاه و محمد شاه و ناصرالدين شاه دولتهای بيگانه توانسته بودند اقتدار خود را بر دولت ايران مسلط کنند. در اين ميان ملت به رهبری روحانيت در مقابل مطامع آنان ايستادگی کرد. بنابراين برای از ميان بردن اين مقاومت لازم بود اقتدار ملی شکسته شود. برای اين کار با استفاده از زمينه های داخلی به فکر تحريک و ايجاد تفرقه در ميان ملت افتادند
نتيجه نويسنده از اين قرار است که "به گمان ما قدرتهای استعماری از اين فرقه‌ها برای شکستن کيان يا اقتدار ملی ايران استفاده نموده‌اند." (۱۹) و گفتنی است که اين همان اقتدار ملی است "که از زمان صفويه حول محور تشيع سامان يافته است." کوتاه سخن فرض نويسندگان از اين قرار است که در ايران عهد قاجار دو نيروی قدرتمند در تنش بوده‌اند: دولت و ملت. دولتهای قاجار غالبا ضعيف و دست نشانده بوده‌اند و نيروهای ملت تبلور نهائی خود را در روحانيت شيعه يافتند. دول استعماری هم برای تضعيف "محور شيعه" دست بکار "دين‌سازی" زدند و جنبش بهائيت محصول چنين فرآيندی است
البته مطالعه دقيق و بررسی تمام جوانب نظريه اين اساتيد فن از حوصله اين مختصر خارج است ولی ناچار برخی از موارد آنرا بايد بطور عميقتری تحليل نمود و محک زد. بر خوانندگان پوشيده نيست که صاحبان آراء و پژوهندگان در تمام رشته‌ها کمال دقت را در طرح درست تعريف موضوع تحت بررسی بکار می‌برند. مثلاً در مطالعات يک فيزيکدان تعاريف واژه‌های وزن و حجم و جاذبه بايد تعريفی متعارف و پذيرفته شده در ميان فيزيکدانان باشد. نکته اولی که طرح آن ضروريست همانا ضعف مولفان در ارائه تعريفی درست از فرضيه جامعه‌شناسی خويش است. دکتر زاهدانی واژه‌های اقتدار و کيان را به عنوان برابر فارسی واژه فرانسه Autorité برگزيده‌اند. کاربرد واژه اقتدار درست و بلامانع است ولی واژه کيان در لغت معادل درستی برای Autorité نمی‌باشد و در هيچ يک از فرهنگهای سياسی و علوم انسانی شناخته شده بکار برده نشده است. ضعف بزرگ و فاحش ديگر دکتر زاهدانی عدم توانائی وی در ارائه تعريفی درست و اساسی از جنبش "بهائيت" است. برای نمونه به تعريف واژه بهائيت بنابر فرموده اين پژوهشگر جامعه‌شناس توجه می‌کنيم. ايشان می‌نويسند: "سوال اصلی ما اين است: فرقه‌های شيخيه بابيه ازليه و بهائيه (که همه را تحت عنوان بهائی‌گری در ايران خلاصه نموده‌ايم) کی، چرا، چگونه و توسط چه کسانی به وجود آمده اند؟" (۱۹) چنين ارزيابی غلط و نادرست تاريخی و چنين تعريف غيرمتعارفی را از يک نوآموز و تازه‌کار هم نمی‌بايست انتظار داشت تا چه رسد به استاد دانشگاهی که مثلا رسالت سرپرستی دانشجويان و محققان آينده کشور را بر دوش دارد. يک مدعی پژوهش و صاحب اجتهاد علمی چگونه می‌تواند طيفهای غيرهمگن و مستقل تاريخی را که تحولات زمانی آن بيش از يک صد و پنجاه سال طول کشيده تحت يک عنوان گرد هم آورده و محکوم کند. چنين ارزيابی سطحی و بی‌سابقه بدين می‌ماند که کسی بخواهد فرق مختلف شيعی چون اسماعيليه و زيديه و شيخيه و اخباريهای دوازده امامی راتحت عنوان "شيعه گری" برچسب زده و محکوم کند بی‌آنکه درک کند که هريک از اين جنبشها و حرکتهای درونی شيعه دارای ابعاد و مشخصات و جايگاه تاريخی خاصی هستند و حتی از نقطه نظر الهيات و فلسفه دينی نيز هريک ويژگيهای خود را دارند. بعلاوه گرچه در مثال بالا هريک از فرق شيعه را می‌توان بدرستی تحت عنوان "شيعه" بررسی نمود ولی پر واضح است که شيخيه وبابيه و ازليه را بهيچ ترتيب نمی‌توان جنبشی زير عنوان "بهائيت" محسوب داشت و چنين خطائی از هيچ محقق و پژوهشگر دانشگاهی تا بحال ديده نشده است گرچه از حربه های متداول رديه نويسانی است که فاقد بينش تاريخی می‌باشند
و آقای دکتر زاهدانی و همکار ايشان زحمت کشيده و می نويسند که "به نظر اينجانب اين جنبش مانند يک بمب خوشه‌ای فرهنگی عمل کرده است که در هر جا قرار می گيرد به ايجاد فرقه‌های جديد می‌پردازد تا کيان دينی کشور ما و يا هر کشور مسلمان ديگری را تهديد کند." (۴۹) بايد پرسيد جناب استاد ديانت بهائی در کدامين کشورها و در کدامين برهه تاريخی مانند يک بمب خوشه‌ای عمل کرده؟ آيا منظور ايشان اين است که ديانت بهائی در کشورهای گوناگون به فرقه های کوچکتری تقسيم شده؟ می پرسيم کدام کشورها؟ و شايد منظور آقای زاهدانی اين بوده که وجود جامعه کوچک بابی از هواداران ازل در اوائل قرن قبل در قبرس که اکثرا در حال تقيه بودند لطمه‌ای شديد به اقتدار اسلامی وارد کرده؟ جالب اينجاست که اساتيد فوق ضعف کيان و اقتدار اسلام و دول اسلامی را نتيجه مسلم ديانت بهائی و تاثيرات آن می‌دانند ولی دانسته نشد که آيا اختلافات صدر اسلام از جمله پيدايش دو فرقه شيعه و سنی و حرکت خوارج ناشی از همان "بمب خوشه‌ای فرهنگی" است يا خير؟ آيا مذاهب فقهی اهل سنت چون حنبلی و شافعی و حنفی و مالکی نيز از نتايج جنبش "بهائيگری" است؟ درباره دو مکتب کلامی معتزله و اشعريه چه بگوئيم؟ بنابر فرضيه غيرتاريخی و نادرست ايشان پس بايد جنبشهای تماما شيعی زيديه و مختاريه و اسماعيليه و صباحيه و مکاتب اخبارى و اصولی را نتيجه "بمب خوشه‌ای" بهائيت و تلاش دول استعماری برای تضعيف اسلام بدانيم! آيا سرکوب مکتب اخباری (که تا آنزمان بزرگترين گروه شيعه بود) توسط پيروان مکتب جديد اصولی که از عهد صفوی آغاز شد و در نهايت و همزمان با ابتدای دوره قاجار موجب انقراض و نابودی اين گروه اکثريت روحانيون شيعه دوازده امامی شد نيز از کنشهای "بهائيکری" است؟ کدام "بمب خوشه‌ای فرهنگی" دست‌پرورده سياستهای خارجی و استعماری بود که علمای شيعه را وادار کرد که ملا صدرالدين شيرازی (ملا صدرا) را تکفير کنند؟ واضح است که ادعای دکتر زاهدانی در مورد اينکه ديانت بهائی موجب فرقه فرقه شدن دين مبين اسلام شده از ديد تاريخی ادعائی بس واهی و بی‌محتواست. ای کاش دکتر زاهدانی پيش از آنکه خود را گرفتار چنين استدلالات غيرمستند و نادرست نمايند بيان بجا و مفيد حافظ شيرازی را نصب العين خويش قرار می‌دادند و ره افسانه نمی‌زدند. حافظ لسان الغيب قرنها پيش از ظهور ديانت بهائی در مورد فرقه‌گرائی و تشتت و تکفير در اسلام و در مذهب شيعه می فرمايد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند
عجيب اينجاست که نويسنده محترم دست‌آويزی بهتر و توجيهی جامعتر برای تشتت و فرقه‌گرائی بين مسلمين از جنبش "بهائيت" نيافته‌اند. و البته خود اين ايراد ايشان حاکی از بی‌اطلاعی نگارنده است و نشانه غفلت از اين حقيقت که ديانت بهائی در راستای تاريخی خود اتحاد مردم را از اولويتهای خود انگاشته و در جهت اين رسالت تاريخی خويش قدم برداشته. مگر نه اينست که جم غفيری از اقليتهای مذهبی و ستمديده ايران به ديانت بهائی گرويدند و تعصبات چند هزارساله را در عدم معاشرت با غير قوم خود کنار گذاشتند. چگونه است که بهائيان زرتشتی‌نژاد و يهودی‌نژاد که تا آن زمان از نظر اجتماعی منزوی بودند تحت تاثير قوه جاذبه ديانت بهائی توانستند با يکديگر و دگربهائيان شيعه‌نسب انسجام و اتحاد و برابری حاصل کنند؟ مشخص است که ديانت بهائی مانند قوه کهربائی عمل نموده که اقشار مختلف مردم را جذب کرده و تعصبات و جدائی‌های حاکم را سست نموده. اين همگرائی خود گويای اشتباه نظری و عملی مولفان مورد اشاره است
نکته‌ای ديگری که مد نظر مولف محترم بوده اينستکه ظهور ديانت بهائی را مقارن شکسته شدن "کيان يا اقتدار ملی ايران" دانسته است. توجه خوانندگان عزيز را به بيان آقای دکتر زاهدانی جلب می‌نمايد که می‌نويسند: "کيان و اقتدار ملی ايران بعد از دوران صفويه حول محور ايدئولوژی تشيع شکل گرفته است. به گمان ما قدرتهای استعماری از اين فرقه‌ها برای شکستن کيان يا اقتدار ملی ايران استفاده نموده اند."(۱۹) مطابق معمول ايشان هيچگونه سند و مدرکی برای اثبات ادعای خويش ارائه نمی‌کنند و با يک جمع‌بندی کلی و سطحی از مطلب می‌گذرند. ولی نکته فوق مستلزم اندکی دقت است. بايد پذيرفت که در دوره قاجاريه سستی دربار و دستگاه حکومتی در امور کشورداری و سهل‌انگاری اوليای امور موجب عقب‌افتادگی بيش از پيش ايران گشت. اين عقب‌افتادگی را در چندين جنبه از جمله ضعف دستگاه دولتی و حکومت مرکزی و نبود سيستم مالياتی و کمی محصولات صنعتی و توليدات کشاورزی و صادرات و پس‌روی ارزش تومان (با پشتوانه نقره) در مقابل ارزهای خارجی می‌توان ديد. البته دلائل عقب افتادن ايران در عرصه جهانی و شکسته شدن اقتدار ملی بسيارند و اين مختصر اجازه بحثی مکفی را نمی‌دهد و بنابراين فقط به طرح کاستيهای فرضيه جناب مولف می‌پردازم. می‌پذيريم که از دوران صفويه مذهب رسمی ايران شيعه شد و بنا بر قرائن و شواهد تاريخی از همان عهد تمدن ايران سير نزولی خود را آغاز نمود. البته در همان دوران تمدنهای قديمی و پربار چين و هند نيز دست خوش سير نزولی خويش گشتند و همانند ايران کيان و اقتدار خود را در معرض سقوط تدريجی ديدند. در اينکه تمدنهای شرقی فوق از قرن شانزدهم و هفدهم ميلادی (و چند قرن قبل از ظهور بهائيت سير قهقرائی خود را اغاز نمودند شکی نيست
محققين و صاحبان نظر فرضيه های گوناگونی در توجيه ضعف تدريجی تمدنهای شرق در برابر پيشرفت نسبتا سريع غرب ارائه داده اند که از آنجمله است نهضت رنسانس در اروپا و پي آمد های آن چون انقلاب صنعتی و ظهور حکومتهای مردم سالار (دموکراتيک). دو فرضيه جالب و پر اهميت نوين هم اخيرا ارائه شده که توجه صاحبان انديشه را جلب کرده و خلاء نظری نظريه های فوق را تا حدی بر طرف ساخته است. تاريخدان و محقق برجسته خانم ژانت ابولخد (Janet Abu-Lughod) بر آنستکه نقش عمده در سقوط شرق را پخش بيماری طاعون در هند و چين و ايران در پی حمله مغول ايفاء کرد. بنابر پژوهشهای ايشان بيش از نيمی از اهل کشورهای فوق از ميان رفتند و اين کمی جمعيت موجب شروع روند سقوط شرق گشت. آندره فرانک (Andre Gunder Frank) بر آنست که سقوط تدريجی شرق ناشی از کشف معادن نقره زيادی در قاره امريکا بود که با مدد گرفتن از آن ذخائر کشورهای اروپائی توانستند جای پائی در بازارهای هند و جين و ايران باز نموده و با وارد کردن مقدار زيادی نقره ارزش ارزها و پشتوانه اقتصادهای شرق را ضعيف کنند. بهرحال مسلم است که تا قبل از قرن نوزدهم ميلادی کشورهای غرب اروپا و حتی روسيه تفوق و برتری قابل ملاحظه ای نسبت به هر سه تمدن قديمی چين و هند و ايران بدست آورده بودند. کوتاه سخن اينکه با وجود آنکه جناب زاهد زاهدانی مايل هستند تقصير تضعيف کيان ايران را به گردن ديانت بهائی بيندازند ولی شواهد تاريخی بيانگر اينست که جريان سقوط شرق از قرنها قبل و مقارن با تسلط شيعه بر ايران آغاز شده و دهها سال پيش از ظهور ديانت بابی و بهائی بحد اعلای خود رسيده بود چنانکه دو شکست سنگين و معاهده های ننگين گلستان و ترکمنچای در دوره فتحعليشاه هم گواه آن است. از جناب زاهدانی بعيد نيست که در پژوهشهای آينده خود شکستهای ايران و امضای دو قرارداد شوم فوق را نيز بر گردن بهائيگری بيندازند
مطلب ديگری که استاد زاهدانی مطرح می کنند مساله اقتدار دولت و اقتدار ملت است. ايشان می فرمايند که اقتدار دولت (يعنی شاه و دربار) توسط دولتهای خارجی (روس و انگليس) شکسته شده بود ولی کيان ملت که همانا کيان جامعه روحانيت و مجتهدين شيعه بود کماکان به تسلط و اقتدار خود ادامه داد. سياست دول خارجی در دين سازی هم بنا بر گمان ايشان برای شکستن اقتدار اينان بود. تقسيم کيان ايران را به اقتدار دولت و ملت می پذيريم و متذکر می شويم که بنا بر گفته حضرت عبدالبهاء اختلاف و جدائی بين ايندو منجر به شکست نهائی نهضت مشروطه گشت. ولی تعريف جناب زاهدانی از دولت و ملت نيازمند کمی تامل است. جناب زاهدانی دولت را فقط شخص شاه و و دربار و دستگاه حکومت را بخشی از "دولت" بشمار می آورند. البته ايشان اذعان دارند که "آن دسته از رهبران مذهبی يا علمائی که از طرف دولت به عنوان امام جمعه يا شيخ الاسلام (رئيس دادگاههای شرع) منصوب می شدند نيز می توانستند جزئی از طبقه بالا محسوب شوند. ديگران اعم از علما و يا ديگر اقشار هم که با دربار ارتباط می يافتند به عضويت اين طبقه ارتقا می يافتند." (۳۷-۳۸) تعجب بنده نگارنده از اينجاست که چگونه شخصی پژوهشگر بخود اجازه می دهد که چنين مغالطه ای بنامش ثبت شود. بحث در اينجا بحث طبقات اجتماعی نبوده و نيست. موضوع صحبت نيروها و بردارهای اجتماعی است که مجموعا پديده دولت را تشکيل میدهند. بايد پذيرفت که رهبران مذهبی و مجتهدان عصر قاجار جزئی از دستگاه حاکم يا دولت بوده اند. شايد ارائه دو نمونه به تشريح بهتر مساله کمک نمايد. مثال اول را از جنگ دوم ايران و روسيه می آوريم که رهبران شيعه از جمله آقا سيد محمد اصفهانی مجتهد فتوای جهاد را صادر نمود ولی پيش از اعلام فتوا ملا رضای خوئی را به طهران گسيل داشت تا نظر فتحعلي شاه را جويا شود. پس اقتدار دولت و روحانيون شيعه بر خلاف ادعای جناب زاهدانی نه تنهابا هم اختلاف و تنش نداشته اند بلکه هم مسير و هم طيف بوده اند
گرچه در برخی از دوره ها تنشهائی ميان دولت و برخی رهبران مذهبی شيعه وجود داشته است. منشا اين تنشها را نه در باورهای سياسی و نه در اختلافات جهان بينی ميان دستگاه حکومت و رهبران مذهبی ميتوان يافت بلکه موارد تنش را بايد در عوامل مالی و منافع اقتصادی جست. نمونه دوم را بنقل از کتاب تاريخ بيداری ايرانيان نوشته ناظم الاسلام پيرامون ائتلاف شيخ فضل الله نوری با سيد محمد طباطبائی می آوريم. ناظم الاسلام می نويسد که پس از سفر حج جناب شيخ فضل الله چون ايشان "به طريق اعيانيت سلوک کرده بود با قرض گزافی وارد شده مبلغ دوازده هزار تومان برای ادای ديونش از امين السلطان درخواست نمود." او هم از پرداخت اين مبلغ امتناع کرد. چنين بود که شيخ فضل الله با سيد محمد طباطبائی که آخوندی آزاده و اصلاح طلب بود بر ضد صدراعظم ائتلاف کرد (جلد 1ص ۲۰۹). چنين زد و بندهائی منافع مالی در پی داشته اند چه که پس از عزل امين السلطان جانشينش عين الدوله با
"حاج شيخ فضل الله متحد گرديده امورات شرعی و عرفی بلکه مملکتی را راجع به محکمه شيخ نوری کرد. تا آنکه کار شيخ بالا گرفت و کارهای عمده را صورت و انجام می داد. حکومت بعض از ولايات عمده بر حسب مشورت و تصويب شيخ نوری معين و برقرار می شد مانند شوکت الملک حاکم قائنات که شيخ نوری سی هزار تومان از او تعارف گرفت و از عين الدوله خواهش نمود که حکومت قائنات و ارثيه برادرش مرحوم شوکت الملک را به او واگذار و تفويض نمايد. فورا تمنای او به اجابت مقرون شد.
جناب زاهدانی در ادامه همين مساله در باره ايستادگی و پايداری روحانيت در مقابل منافع دولتهای خارجی داد سخن داده می نويسند:"نمونه های بارز اين تقابل يکی فتوای جهاد توسط علما و بسيج مردم در جنگ ايران و روس و پيروزيهای شگفت انگيز حاصل از آن است." (۸۱) شايد جناب محقق ارجمند فراموش کرده اند که ايران در هردو دوره جنگ ايران و روس شکستهای بسيار سختی خورد و ناچار مجبور شد که با روسيه تزاری صلح کند و تن به دو قرارداد شوم و ننگين گلستان و ترکمنچای دهد. شايد جناب زاهدانی چنان در پی اثبات فرضيه "کيان" خود و حمله بر آئين بهائی هستند که از دست دادن گرجستان و دربند و باکو و شيروان و گنجه و شکی و قره باغ و طالش از خاک وطن را از ياد برده اند و يا پيروزی انگاشته اند
ضعف نظری کتاب بهائيت در ايران از مآخذ تاريخی آن نيز آشکار است. جناب زاهدانی از ميان دهها تن از دانشمندان و پژوهشگران معاصر که در دهه های اخير صدها کتاب و مقاله سنگين و پر محتوا پيرامون تاريخ و جامعه شناسی ايران در دانشگاههای برون مرزی نگاشته اند فقط به دو کتاب قديمی بسنده کرده اند که يکی از آنهاکه بيشتر از آن بهره برده شده کتاب حامد الگار است که چاپ ۱۹۶۹ميلادی است. اين خود مستلزم تحقيق و پژوهش است که چگونه کسی بخود اجازه می دهد که بدون آشنائی با مطالعات جديد و نقد و بهره گيری از کتب و مقالات و معلومات نوينی که در يک رشته در مدتی بيش از سه دهه نوشته شده کتابی بنويسد و فرضيه ای ارائه دهد؟ آيا فرضا پزشکی می تواند بر پايه دانسته های سی سال قبل و بدون بهره گيری از دانسته های کنونی به مداوای بيماری بپردازد؟ آيا چنين پزشکی مستحق نکوهش و پيگرد قانونی نيست؟ گويا رديه نويُسان معاف از ضوابط تحقيق هستند؟ اين خود از شگفتيهای منحصر بفرد روش تحقيق دکتر زاهد زاهدانی است ولی از شگردهای معمول رديه نويسان است
در خاتمه اين را نيز بايد بگوئيم که بنده هرگز کتابی نديده ام که در آن اينقدر اشتباهات املای انگليسی و خطا در کتاب شناسی و معرفی مآخذ موجود باشد. کمتر پانويسی در اين کتاب هست که اشتباهات فاحش و چشمگير انگليسی نداشته باشد. گويا جناب مولف تحصيل کرده کشور انگلستان هستند لذا سواد و تسلط ايشان بر زبان تحصيليشان را زير سوال نمی بريم ولی پرسش بنده اينست که چرا جناب زاهدانی زحمت نکشيده اند و حداقل از يک نرم افزار پيش پا افتاده و متداول برای تصحيح واژه های انگليسی غلط خويش بهره نبرده اند؟ و چگونه است که در ارائه مآخذ و کتاب شناسی از هيچ قاعده مرسوم استفاده نکرده اند و غلطها را بر هم انباشته اند؟
کتاب بهائيت در ايران علاوه بر ضعفهای نظری و تحليلی شديد فوق در ثبت وقايع واضح و آشکار تاريخی نيز کاستيهای فراوانی دارد که عدم توانائی مولفان را در ارائه مسائل ساده تاريخی عيان می سازد. بعنوان نمونه ايشان در تحليل اظهار امر و شروع دعوی سيد عليمحمد باب (حضرت باب) ملا حسين بشروئه ای را با ملا صادق مقدس اشتباه نموده می نويسند "در شب جمعه پنجم جمادی الاولی سال ۱۲۶۰ مطابق ۲۳ ماه مه ۱۸۴۴ ميلادی در حالی که ملا حسين مقدس را به خود متوجه و مفتون نموده بود ..." (۱۲۸) اشتباهی که از يک تازه کار هم انتظار نمی رود تا چه برسد بکسي که ادعای پژوهش و فرضيه پردازی دارد. و از چنين پژوهشگری دور نيست که بنويسد "روحيه ماکسول در اواخر سال ۱۳۷۸ مرد و تا هنگام مرگ رياست بيت العدل اعظم را بر عهده داشت" در حالی که بر همه اشکار است که خانم روحيه ماکسول هرگز عضو بيت العدل هم نبوده اند تا چه برسد برياست آن. اگر جناب دکتر زاهدانی بجای فرضيه پردازی به مطالعه چند جزوه و کتاب ساده و کتابهای مرجع می پرداختند شايد خود را گرفتار اشتباهاتی چنين فاحش نمی کردند و اعتبار و اجتهاد علمی ايشان چنين خدشه دار نميشد
و اميدوارم که خوانندگان ارجمند نويسنده اين نقد را ببخشند و خرده نگيرند چه که اين بررسی را معطوف به نقاط قوت و احاطه دکتر زاهدانی که همانا بحث تاريخ نگاری و زاويه جامعه شناسی است قرار دادم. ناگفته پيداست که کتاب بهائيت در ايران در رابطه با موضوع اصلی خود که ديانت بهائی و تاريخ و تعاليم آن و گفتمان اجتماعی آنست بسيار ضعيف است و کاستيهای فراوانی دارد. و البته بر خوانندگان عزيز پوشيده نيست که در کتابی با اينهمه ضعف نظری و تئوری شايد تحليل بيشتر کاری عبث و بيهوده باشد چه که
خانه از پايبست ويرانست خواجه در بند نقش ايوانست
برگرفته از
peyda.org