Monday, October 03, 2005

و خدا هست اثر ريتا استريکلند

خواب ديدم ٬ در خواب با خدا گفتگويی داشتم. خدا گفت : پس می‌خواهی با من گفتگو کنی؟ گفتم : اگر وقت داشته باشيد. خدا لبخند زد٬ وقت من ابدی است. چه سولاتی در ذهن داری٬ که می‌خواهی از من بپرسی؟ چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب می‌کند؟ خدا پاسخ داد ... اين که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می‌شوند٬ عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می‌خورند. اين که سلامت‌شان را صرف به دست آوردن پول می‌کنند و بعد پول‌شان را خرج حفظ سلامتی می‌کنند. آنچنان که ديگر نه در آينده زندگی می‌کنند و نه در حال. اين که چنان زندگی می‌کنند که گويی هرگز نخواهند مُرد و چنان می‌ميرند که گويی هرگز زنده نبوده‌اند. خداوند دست‌های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت مانديم. بعد پرسيدم... به عنوان خالق انسان‌ها٬ می‌خواهيد آنها چه درس‌هايی از زندگی را ياد بگيرند؟ خدا با لبخند پاسخ داد، ياد بگيرند که نمی‌توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. اما می‌توان محبوب ديگران شد. ياد بگيرند که خوب نيست خود را با ديگران مقايسه کنند. ياد بگيرند که ثروتمند کسی نيست که دارايی بيشتری دارد. بلکه کسی است که نياز کمتری دارد. ياد بگيرند که ظرف چند ثانيه می‌توانيم زخمی عميق در دل کسانی که دوست‌شان داريم، ايجاد کنيم و سال‌ها وقت لازم خواهد بود نا آن زخم التيام يابد. با بخشيدن، بخشش ياد بگیرند. ياد بگيرند کسانی هستند که آنها را عميقاً دوست دارند اما بلد نيستند احساس‌شان را ابراز کنند يا نشان دهند. ياد بگيرند که می‌شود دو نفر به يک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببينند. ياد بگيرند که هميشه کافی نيست ديگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم بايد خود را ببخشند. و ياد بگيرند که من اينجا هستم