اثری از بهار روشن
اينجا سبزه ميدان است، آتشي در ميانه بر افروخته، آتشي كه از درد به خود ميپيچد. گه بالا و گاه پايين . گويي ميخواهد بگريزد، ميخواهد سرد شود ولي چه چاره كه او را آتش آفريدند ـ سوزنده، خاكستر ساز، سرخ-. چه چاره كه پاهايش را به خرده چوبهاي خشك بستهاند. كه تنش را سوزان و پرعطش و اندامش را پيچان و رقصان ساخته اند. آسمان شهر سياه است. دود از آتش، دود از دودكش دل مردم، از دودكش خانهها، از دهان و قلبهاي سياه بيرون ميجهد
اينجا سبزه ميدان است، آتشي در ميانه بر افروخته، آتشي كه از درد به خود ميپيچد. گه بالا و گاه پايين . گويي ميخواهد بگريزد، ميخواهد سرد شود ولي چه چاره كه او را آتش آفريدند ـ سوزنده، خاكستر ساز، سرخ-. چه چاره كه پاهايش را به خرده چوبهاي خشك بستهاند. كه تنش را سوزان و پرعطش و اندامش را پيچان و رقصان ساخته اند. آسمان شهر سياه است. دود از آتش، دود از دودكش دل مردم، از دودكش خانهها، از دهان و قلبهاي سياه بيرون ميجهد
خاكستر بر برگهاي پرتقال و نارنج شهر، بر شيروانيها، بر گونههاي معصوم كودكان، بر قلب زنان، بر مغز بيگناه و مقلد جوانان مينشيند، كلبه ميسازد. همه چيز خاكستريست. بوي دود و آتش، بوي كين و نفرت تمام فضا را آكنده است. پس اين چه عطريست كه همه را ياد ياسهاي سپيد آغاز ارديبهشت مياندازد ؟پيشتر ميآيد. جوا نيست. دستهايش از پشت با طنابهاي بي رحم بسته . نگاهش به بالاست. بالاتر از آنجا كه آسمان سياه است، آنجا كه هنوز ميتوان سپيدي پرواز يك كبوتر و بال به بال گذشتن مرغان مهاجر را در آبي بي كدورت نگاه كرد. آنجا كه صدا يكيست، رنگ يكي، نگاه يكيست. كسي كه به لطافت مينگرد، به يكرنگي ، نميتواند از نگاه تيره نامردمان غبار گيرد. خاكستر بر شانه همه نشست ولي برخود شرم فرستاد كه شانههاي او را به وجود خويش بيالايد. زير لب زمزمه ميكند. دشنام؟ لعنت؟ آه و فغان؟ نفرين گوشهايت را كمي پيشتر آر تا نواي آسماني او را بشنوي. تو را ياد آن بسته به صليب مياندازد. دعاي خير بر كساني كه تبر و كارد بر دست گرفتهاند تا به اشاره حاكم بند از بندش جدا كنند. مسيح نيز چنين كرد
خدايا اين ستمكاران را بيامرز خدايا با اين مردم به رحمت خود رفتار نما، زيرا اينها از حقيقت مباركي كه ما به آن مومن شدهايم بي خبرند. خدايا اينها را به راه حق دلالت نما. نادانند دانا فرما. از حقيقت امر بي خبرند به خلعت ايمان و تصديق به امر مبارك مشرف نما
گل جاي گلوله. لبخند در عوض لعنت و دعاي خير بر جاي زخم چاقو و زبان
از چهار سو پيش ميآيند، كاروانسرا، خياطي بار فروش، بازار، گرمابه، در خانهها يكي يكي باز ميشود. هر يك چيزي به دست دارند و كيني به چشم. دندانها گويي كه آسياب شدهاند. دندان, دندان را آسيا ميكند از خشم. كاسبي چاقو تيزكن ها رونقي دارد امروز. هيهات آهنها هم طلب وصال دارند بر تن خسته قدوس . كودكان اگر قوت برگرفتن تبر ندارند آموختهاند چگونه آب دهان بيندازند
همه ميهمانان ميآيند. جشن عروسيست. داماد به بند كشيده شده. لباس دامادي فرسوده عباييست بر هيكلي خسته. ميهمانان هلهله ميكنند. جشنيست عجيب. جاي خير باد لعنت ميفرستند، دشنام ميگويند. زنان عربده، مردان نهيب ميزنند. زنها جاي قند سائيدن و كف زدن، چاقو به كف دارند، كودكان سنگ، مردان تيشه و تبر، پيرزنها و پيرمردها آب دهان و دشنام آوردهاند. هديه روز عروسي قدوس, خشم مردمان فريب خورده است
همه ميهمانان ميآيند. جشن عروسيست. داماد به بند كشيده شده. لباس دامادي فرسوده عباييست بر هيكلي خسته. ميهمانان هلهله ميكنند. جشنيست عجيب. جاي خير باد لعنت ميفرستند، دشنام ميگويند. زنان عربده، مردان نهيب ميزنند. زنها جاي قند سائيدن و كف زدن، چاقو به كف دارند، كودكان سنگ، مردان تيشه و تبر، پيرزنها و پيرمردها آب دهان و دشنام آوردهاند. هديه روز عروسي قدوس, خشم مردمان فريب خورده است
كجايي مادر كه در شب عروسيم هلهله بزني، پاي كوبي ، دست بردست آري، اشك از چشم روان كني. كجايي كه ببيني عروسي پسرت در ميان خنجر و دود، در دل شعلههاست. هاي مادر
شب وصال نزديك است. عقربهها پيشي ميگيرند. خورشيد عجول است. وجود سنگينش را كنار ميكشد. مردمان يك قدم ديگر جلوتر ميآيند. يك سنگ ، يك زخم تبر، رد چاقو، آب دهان آن كودك كه مادرش به پشتش ميزند: هاي بينداز تا دير نشده ثواب دارد. پيراهن ميافتد. اندام تكه تكه ميشود ، يك چيز ميماند ـ قدوس ـ روح قدوس ميماند. تكههاي بدن، خوراك شرارههاي آتشند. شام ميهماني را, آتش ميانه ميدان, ميپزد. باد شعله را ميافروزد. خاكستر اگر امروز نه,روزي چشمها را ميسوزاند، آب مياندازد. روح قدوس بر نارنجها مينشيند، بر درختان ليمو، بر شاليزارهاي مازندران، بر جنگلها، بر خاك. همه چيز رنگ ميگيرد. عطر خاك ديگرگون ميشود. عطر باغ، نغمه رود، ذرات خاك جوانه ميدهند
صداي ناله درها ميآيد، بسته ميشود، درون خانه ها پر ميشود، امشب, شب پر حكايتيست. بيچاره كودكان كه به چه لالاي خواهند خوابيد. بيچاره كودكان كه به قصه كينه و تعصب بزرگ خواهند شد. جان خواهند گرفت. خون رگهايشان جان سرخ, سياه است. برقلبشان جاي برف, خاكستر
آتش افسرده است، هاي هاي ميگريد، از وجود خويش بيزار، از هستي خويش در فرار. فقط آتشست كه ميداند بند بند وجود قدوس ميسوختند و از عشق چه ميگفتند كه عشق اگر از زبان بر آيد، زبان ببرد، اگر از دست، دست قطع شود اگر از چشم ، چشم كور ولي عشق اگر از قلب سر بر آرد، اگر بر تمام وجود بپيچد، شاخه بدواند، همه هستي ميرود و تنها روح ميماند كه پرواز ميكند تا بلندايي بي انتها